رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

مريضي پسرم تو روزهاي مونده به جشن تولد و دل نگراني من

سلام همه جون مامان  كه از بس نگرانتم دست و دلم به هيچ كاري نميره  مورچه كوچولوي من ديروز خوب بودي و اما امروز صبح تو مهد دوباره حالت بد شد و اومدم بهت يك سر زدم و دارويي كه دكتر بهت داده بود و دادم خوردي . مديرت گفت صبحانه دو لقمه خوردي و باز بالا آوردي و ميان وعده هم چند تكه ميوه خوردي ، براي 12 هم زنگ زدم سراغتو گرفتم كه گفت ناهار چند تا قاشق بيشتر نخوردي و الان خوابي جون مامان ولم كنن آلان مي زنم زير گريه ، يعني همه دنيا رو از من بگيرن راضي ام به اينگه حتي تو يك ثانيه هم مريض نباشي جون مامان خودم هم الان وضعيت خوبي ندارم كل اين هفته همش در گير بودم و مشغول كار ، دو شب هم هست به خاطر تو بيشتر ...
28 مرداد 1394

دل نگراني مامان و پا در هوا بودن

خداي من حالم از اين روزگار بهم ميخوره نمي دونم چه موقع كاري كه مي كنم درسته و چه موقع غلط ديشب خونه ماماني اينا بوديم و تو نوشادي اونجا شام آبگوشت خورديد و شب هم دير خوابيدي و كل شب بي قرار بودي تا برسيم خونه و بخواي بخوابي شد ساعت يك ربع به دو  و بعدش ساعت 3 براي آب بيدار شدي و بعد دوباره ساعت 4 و خورده اي بود كه اين بار بابا بهت آب داد ولي براي 5و خورده اي ديگه بي تابي مي كردي و بابا آوردت تو اتاق خودمون ولي باز گريه ات ادامه داشت اعصابم بهم ميريزه وقتي با چشماي بسته گريه مي كني ، مي دونم خوابت مياد ولي يه چيزي داره اذيتت مي كنه و من نمي تونم بهفمم چته و اين خيلي ناراحت كننده است آخر ساعت حدود 6 بود ديگه بغلت كردم او...
27 مرداد 1394

تلاش پدربراي خريد لباس تولد پسر

سلام عزيزدلم  بعد از تلاش هاي ديروز كه به نتيجه نرسيد و نتونستيم برات لباس گير بيارم  بالاخره بابا امروز بعد از اداره رفت خيابون بهار و بعد تلاش هاي فراوان براي پسرم يك تي شرت زرد پيدا كرد. دست بابا درد نكنه  ...
25 مرداد 1394

سفارش كيك تولد و خريد لباس براي پسر

سلام پسرم  همه حواسم و فكر و ذهنم همش به فكر تولد تو  و بابائه  نمي دوني چه حالي دارم از طرفي هم از سفر برگشتيم و خونه يك عالمه كار جانبي هم دارم  امروز تا قبل رسيدن بابا تند تند مشغول جمع و جور كردن خونه و باز كردن ساك لباس ها و هزار تا كار شدم  تو هم قربون قدت برم كارهامو دو برابر مي كني  يعني من تختو درست مي كنم ميرم تو آشپزخونه كار كنم ، بر مي گردم مي بينم رفتي تو تختت و همه رو تختي و كوسن و پتو وبالش ها رو انداختي بيرون تخت  خلاصه تا اومدن بابا كلي كار كرديم با هم   بابا هم كه رسيد خونه اساسي خسته بود ولي چه كنيم كه فكر برگزاري خوب تولدت فكر هر دومونو مشغول كرده بود. براي...
24 مرداد 1394

رفتن به جلفا بدون پسر

سلام جون مامان مي خوام برات از يك روز بگم كه بدون تو بودم امروز صبح قرار گذاشته بوديم كه بريم جلفا  من طبيعت بكر رودخانه ارس و كوه هاي اطرافشو خيلي دوست دارم و يه جورايي بهم انرژي ميده ، بار آخري هم كه رفته بودم تو رو باردار بودم و دوست داشتم حتما دفعه بعد باهم بريم  ولي با توجه به اينكه همه گفتن هواي اونجا گرمه و بچه ها اذيت مي شن ،خاله منا و عمو ابراهيم با ما نيومدن ، ماماني هم گفت تو رو نگه ميداره  من هم كه از طرفي هم نگران هوا بودم و هم از اون بدتر نگران حضور شيطنتكم لب رودخانه بودم كه با ديدن بودن بابا لب آب براي ماهيگيري هي مي خواي بري لب آب و آب رودخانه ارس خيلي خطرناكه و بدتر كه لب رودخانه توي نيزار ها شايد...
22 مرداد 1394

رادوين خونه عمه رقيه و گردش تو پارك ائل گلي و جشن تولد 2 سالگي

صبح رفتيم بازار و براي مامان كفش گرفتيم  رفتيم خونه عمه رقيه و پسرم اساسي آب بازي كرد رادوين و بابايي اين هم شما با سري دوم لباس هايي كه خيس كردي اين هم يه عكس از آقا مهديار (پسر پسر عمه مسعودم ) كه بهونه اصلي اين سفر بود پسرم در پارك ائل گلي  اين هم وسط پارك هست و ساختمان رستوران اين همه رادوين مامان كه از ديدن استخر به اون بزرگي به وجد اومدي بودي و هي مي گفتي بريم آب بازي اين هم موقع برگشت كه با خاله منا و عمو رضا حسابي داشتي خوش مي گذروندي شب موقع برگشت هم قرار شد بريم براي تولد پسرم كيك بگيريم و تولد دو سالگي پسرمو جشن بگيريم  پسرم ان قدر خوشحال بودي ك...
21 مرداد 1394

سفر به تبريز و روز آشنايي با طاها

سلام گل پسرم بالاخره بعد از دوسال تصميم گرفتيم بريم تبريز ، بار اخري كه تبريز رفتيم عيد 92 بود و من تو رو باردار بودم و بعد اون به خيلي شهرها مسافرت كرديم ولي قسمت نشد تبريز بياييم. يك شنبه شب همه وسايل رو حاضر كرديم تا دوشنبه ظهر كه از اداره اومديم زودي راه بيافتيم و زودمون رسيد به ساعت 5 كه از تهران به سمت تبريز راه افتاديم. با توجه به اينكه تعطيلات پيش رو بود و اكثر افراد تا تعطيلي پيش مياد ميرن سمت شمال و اتوبان كرج بسته ميشه با ترافيك به پيشنهاد بابارضا از اتوبان فتح راه افتاديم و خدا را شكر زياد تو ترافيك نمونديم. اولين توقف رو تو يك استراحگاه نزديك ايستاديم كه همون جا اول سفر بوسه آسفالت جفت زانو هاي پسر منو خراشيده كرد. ...
20 مرداد 1394

آموخته هاي پسرم تا دو سالگي

ديروز بابا داشت در مورد تو ازم سوال مي پرسيد كه كي راه افتادي كي دندون در آوردي  من هم از تو وبلاگت تاريخ دقيق اينا رو بهش مي گفتم  و همين سبب شد بيام الان باز از خودت برات بنويسم تا بدوني تو دو سالگي چه كارهايي بلد بودي و چه توانايي هاي داشتي . از دندون شروع كنم كه 8 تا جلويي ها رو كه كامل داري آسياب هاي كوچيك پايين كامل در اومده و دو تا بالايي ها هم نصفه بيرون هستن و جاي دندان هاي نيش هم متورمه  درمورد راه رفتن كه از ديوار راست هم توانايي داري بري بالا ، عاشق بدو بدو كردن هستي و بازي تمام پله هاي خونه ماماني اينا رو هم اگه دلت باشه خودت ميري (46 پله ) دامنه كلماتت هم كه خيلي وسعت پيدا كرده  مامان - ...
19 مرداد 1394

دو روز تا تولد پسرم

واي خداي من  چه حسي هيجاني دارم تنها دو روز مونده به تولد گل پسرم  نمي دونم چرا مامان قسمت نمي شه ما جشن تولدت رو همون روز تولدت بگيريم ، پارسال كه چند هفته زودتر گرفتيم و امسال هم قراره هفته بعد بگيريم . نمي دونم ، هيچ كار خدا بي حكمت نيست  البته اين و بگم كه امسال جشن تولدت به تعطيلات خورد و با توجه به اينكه اين آخرين تعطيلات تو تابستونه و ماه بعد اصلا تعطيلي نداره تصميم گرفتيم تا به بهونه ديدن نيني دايي مسعود بريم سمت تبريز بار آخري كه رفتيم تبريز عيد سال 92 بود و من تو رو باردار بودم و از اون سال تا الان تبريز نرفتيم  در واقع ميشه بگي اولين باري كه شما رو دارم مي برم اونجا ، اميدوارم از اونجا برات...
18 مرداد 1394